dastaneraheshab




عنوان:کار خوبه خدا درست کنه

نوسینده: -

گوینده:پیام بخشعلی

لینک کلیپ تصویری:نمایش


در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه


یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟


سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه


سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه


مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده 3 سکه. میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .


گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.


مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!



عنوان:شمعدانی ها

نوسینده: آنالی اکبری

گوینده:پیام بخشعلی

لینک کلیپ تصویری:نمایش

نسخه صوتی داستان: شنیدن


چند روزی نبودم، وقتی برگشتم گلدان های توی بالکن شبیه به یک روز مانده به آخر دنیا شده بودند. خشک، زرد، شکننده، خمیده، در حال ضجه زدن در سکوت و خرد خرد جان دادن. گذاشتمشان به حال خودشان. شبیه به سربازی که سربازِ دشمنِ زخمی ای را درازکش وسط مخروبه ای زمستان زده دیده و نه نجاتش داده و نه گلوله ی پایان را بین ابروهایش شلیک کرده. به خودم گفتم پاییز است. به هر حال چند روز دیگر یخ خواهند زد، خشک خواهند شد. بعد با بی رحمیِ جلادی که خیلی وقت است تصویر مرگ دیگران را همچون مستندی کسل کننده تماشا می کند، درِ بالکن را به رویشان بستم.

یکی دو روز بعد وقتی آبیاریِ گلدان های سوگلیِ آپارتمانی تمام شد و ته آبپاش اندکی آب باقی ماند، بی هدف آن را توی گلدان شمعدانی خالی کردم. نه اینکه برای نجاتش رفته باشم، رفته بودم تا فقط آبپاش را خالی کنم.

روز بعد وقتی پرده را کنار زدم چشمم به جوانه های سبزی خورد که از لای آخرامانِ گلدان شعمدانی سر برآورده بودند؛ برگ های ریز تازه، ساقه های نوجوانی که امید به زندگی در تن تازه شان می درخشید.

چند دقیقه ای پشت پنجره ایستادم و این صحنه را تحسین کردم. شمعدانی ها اهل شکست خوردن نیستند. گاهی می میرند اما می دانند که مرگ هم همیشگی نیست. شمعدانی من شبیه به همان سرباز زخمی رها شده در مخروبه بود. همه فکر می کردند مرده و به زودی شام گرگ های شکم باره خواهد شد، اما با ذره ای آب، خودش را از نو ساخت.

به برگ های مرده اش نگاه کرد و گفت: خیالی نیست. برگ تازه ای جوانه خواهد زد. بیشتر خواهیم شد. قوی تر. زنده تر.

جوانه ها را که دیدم آبپاش را پر کردم و با احترام، بارانی بر خاکش باریدم و تکه های خشکیده را جدا کردم. این گیاه لایق بهترین ها بود. همه ی آنهایی که زود تسلیم لشکر شکست خوردگان نمی شوند، لایق بهترین ها هستند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

باوري از عشق lilini موسسه علمی و فرهنگی ولایت پویان شاهد مطالب اینترنتی همیشه‌ی متروک کانون فرهنگی هنری مسجد حاج غلام اشکذر گروه آموزشی درس تربیت بدنی دوره دوم متوسطه استان مرکزی سئو سایت کمپانی نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ... طرحواره درمانی