چند روزی نبودم، وقتی برگشتم گلدان های توی بالکن شبیه به یک روز مانده به آخر دنیا شده بودند. خشک، زرد، شکننده، خمیده، در حال ضجه زدن در سکوت و خرد خرد جان دادن. گذاشتمشان به حال خودشان. شبیه به سربازی که سربازِ دشمنِ زخمی ای را درازکش وسط مخروبه ای زمستان زده دیده و نه نجاتش داده و نه گلوله ی پایان را بین ابروهایش شلیک کرده. به خودم گفتم پاییز است. به هر حال چند روز دیگر یخ خواهند زد، خشک خواهند شد. بعد با بی رحمیِ جلادی که خیلی وقت است تصویر مرگ دیگران را همچون مستندی کسل کننده تماشا می کند، درِ بالکن را به رویشان بستم.

یکی دو روز بعد وقتی آبیاریِ گلدان های سوگلیِ آپارتمانی تمام شد و ته آبپاش اندکی آب باقی ماند، بی هدف آن را توی گلدان شمعدانی خالی کردم. نه اینکه برای نجاتش رفته باشم، رفته بودم تا فقط آبپاش را خالی کنم.

روز بعد وقتی پرده را کنار زدم چشمم به جوانه های سبزی خورد که از لای آخرامانِ گلدان شعمدانی سر برآورده بودند؛ برگ های ریز تازه، ساقه های نوجوانی که امید به زندگی در تن تازه شان می درخشید.

چند دقیقه ای پشت پنجره ایستادم و این صحنه را تحسین کردم. شمعدانی ها اهل شکست خوردن نیستند. گاهی می میرند اما می دانند که مرگ هم همیشگی نیست. شمعدانی من شبیه به همان سرباز زخمی رها شده در مخروبه بود. همه فکر می کردند مرده و به زودی شام گرگ های شکم باره خواهد شد، اما با ذره ای آب، خودش را از نو ساخت.

به برگ های مرده اش نگاه کرد و گفت: خیالی نیست. برگ تازه ای جوانه خواهد زد. بیشتر خواهیم شد. قوی تر. زنده تر.

جوانه ها را که دیدم آبپاش را پر کردم و با احترام، بارانی بر خاکش باریدم و تکه های خشکیده را جدا کردم. این گیاه لایق بهترین ها بود. همه ی آنهایی که زود تسلیم لشکر شکست خوردگان نمی شوند، لایق بهترین ها هستند.